صورت جديد زندگي جهاني بشر( بررسي نظريات مالکوم واترز)

نویسنده: دکتر حسين سليمي
مالکوم واترز از جمله نظريه پردازاني است که به طور مشخص به تدوين نظريه اي در باب جهاني شدن پرداخته است. او مي کوشد پس از ارائه شناختي کلي از مدرنيته و فضاي مدرن که از قرن نوزدهم ميلادي به بعد بر فضاي زندگي بشر حاکم شده است و با شناخت از نظريه هاي مختلفي که در باب جهاني شدن ارائه شده، به فهم دقيق و همه جانبه پديده يا به عبارت بهتر فرايند جهاني شدن بپردازد. آراء او از نوشته هاي گيدنز و رابرتسون تأثير پذيرفته است و به لحاظ دسته بندي مسائل و نحوه ارائه بحث تا حدودي به مباحث هلد و مک گرو شبيه است، گر چه کتاب و نظريه او چند سال زودتر از آثار هلد و مک گرو انتشار يافته است. سعي واترز بر اين است که شناخت واقعيت جاري در جهان را با گفتمان جاري در نزد نظريه هاي مختلف درهم بياميزد و نظريه اي جامع در باب جهاني شدن ارائه دهد.

مفهوم مدرنيته

درست است که واترز جهاني شدن را بسط مدرنيته نمي داند و نمي خواهد به مانند آنتوني گيدنز آن را نتيجه طبيعي گسترش جهاني مدرنيته معرفي کند، اما مفهوم مدرنيته و نحوه پيدايش آن را در فهم پديده ها و اشکال جديد زندگي انسان در عصر جهاني حائزاهميت مي داند. به بيان ديگر، درک فرايند جهاني شدن که مرحله اي جديد در حيات اجتماعي بشر است، بدون درک شرايط مدرن و تحولي که به شکل گيري مدرنيته منجر شد، امکان پذير نيست. از اين نظر به شرح مختصر آراء واترز درباره مدرنيته مي پردازيم.
از ديدگاه وي گرچه ريشه کلمه مدرن و معناي لغوي آن به امر تازه و جديدي باز مي گردد، اما هر چيز تازه و هر پديده جديدي را نمي توان مدرن ناميد. امر مدرن محصول تحول زندگي انسان از حالت سنتي به حالت جديدي است که پس از انقلابهاي اجتماعي - سياسي بزرگ در اروپا و امريکا و پس از انقلابهاي صنعتي درغرب به وجود آمد و وضعيت متفاوت و شرايط و ساختارهاي جديدي را در تمام عرصه هاي گوناگون بر زندگي انسان حاکم کرد. سالهاست که کمتر کسي مدرنيته را به عنوان يک پس رفت و عقب گرد در تاريخ مي نگرد. واترز در اين زمينه مي نويسد:
عده بيشماري از نويسندگان، مدرنيته را در مفهوم تکاملي برتر و مترقي تر از دوره هاي تاريخي پيش از آن مي دانند. البته موارد استثنايي جدي و چشمگير مخالف با اين ديدگاه نيز وجود دارد. به علاوه خود مدرنيته گامهاي بلندي به سوي پيشرفت و دگرگوني برداشته است. مدرنيته ضمن مدرنيزاسيون يعني فرايند بي وقفه بهکرد ظرفيت انسان براي اداره و کنترل محيط فيزيکي، اجتماعي و فرهنگي به نفع خود بوده است( واترز، 1381، ص 57).
از ديدگاه واترز مدرنيته پيکربندي و صورت بندي خاص اجتماعي- فرهنگي است که نمي توان آن را با يک صفت يا يک مشخصه واحد توصيف کرد. از ديدگاه او مدرنيته داراي ويژگيهاي ذيل است:
- نظام توليد مبتني بر صنعت، فناوري و تقسيم کار تخصصي است.
- رفتارهاي انساني مبتني بر عقل گرايي و فايده گرايي و محاسبه سود و زيان است.
- عينيتهاي اجتماعي و فيزيکي از جمله کار انسان، به مانند کالا قابل معامله در بازار هستند.
- کنترل دولت بر اساس نقش اجتماعي آنهاست و نه فضايل شخصي.
-حقوق شهروندي و مطالبه آن از دولت وجود دارد.
- مبناي اصلي مشروعيت و مسئوليت پذيري، افراد مي باشند.
- حوزه هاي ارزشي فرهنگ( حقيقت، زيبايي و اخلاق) از ساير حوزه هاي اجتماعي استقلال دارند.
- واحدهاي اجتماعي: خانواده ها، مدارس ، حکومتها، مزارع، کليساها، انجمنهاي داوطلبانه و غيره از يکديگر متمايزند( واترز، 1381، ص 58).
درباره نقطه آغاز مدرنيته نظريات متفاوتي وجود دارد، عده اي ريشه آن را در جامعه بريتانيا و مستعمرات امريکايي اش جستجو مي کنند و عده اي انقلاب فرانسه و بسط سياسي- فرهنگي آن را مبدأ مدرنيته مي دانند. اما امروزه بيشتر نويسندگان شکل گيري و اوج گيري مدرنيته را در قرن نوزدهم ميلادي مي دانند. واترز با رد ديدگاههاي افراطي که آغاز مدرنيته را به قرن دوازدهم ميلادي باز مي گردانند و نظريات تفريطي که معتقدند هنوز مدرنيته بر زندگي بشر حاکم نشده و در چالشي بي پايان با سنت قراردارد، قرن نوزدهم را نقطه آغاز مدرنيته مي داند و معتقد است پس از يک دوران گذرا، به تدريج اين وضعيت بر زندگي اجتماعي انسان حاکم شده است. سه خصوصيت اصلي مدرنيزاسيون را مي توان در «شکل گيري نظام سرمايه داري»، «صنعتي شدن»، و «عقلاني شدن» خلاصه کرد. فراگيري تدريجي اين سه خصوصيت شيوه جديدي از زندگاني و پيکربندي نو را در جامعه انساني به وجود آورده است. خارج شدن امور اخلاقي از حوزه مقدسات و عرفي شدن، تقدس زدايي و سکولاريسم از ديگر خصوصيات فرايند عقلاني شدن در درون مدرنيته است. اما بسط مدرنيته به گونه اي است که به تدريج بخشهايي از زندگي انساني در قالبهاي جهاني معنا مي گيرد. واترز در اين باره مي نويسد:
مدرنيزاسيون در اشکال روابط اجتماعي که مردم در آنها وارد مي شوندو همچنين در ارزشهايي که با آنها ارتباط دارند، بازتاب مي يابد. بخش زيادي از روابط اجتماعي را مي توان با اصطلاح«جهان گرايي » مشخص و تعيين کرد، زيرا جامعه چنان گسترده است که داوري در خصوص مردم ديگر بر حسب رابطه خاص با خودشان غير ممکن شده است. اعضاي جوامع مدرن به طور دايم بايد با مردمي ارتباط داشته باشند که آنها را نمي شناسند. به اين معنا که روابط عموما بر مبناي معيارهاي غير مشخصي شکل خواهد گرفت، که به طور عمومي کاربردي هستند( واترز، 1381، ص 72).
بنابراين زمينه و مبناي جهان گرايي از درون مدرنيته و از طبيعت مدرنيزاسيون سرچشمه مي گيرد. البته امروزه بسياري از متفکران به پايان مدرنيته يا خروج از آن مي انديشند. واترز اين متفکران را به سه دسته تقسيم مي کند:
- مدرنيته سنت زدايي شده عليا( نويسندگاني مانند بک، لش و گيدنز) . اين گروه، مدرنيته را در مقابل سنت مي دانند و معتقدند که در قرن نوزدهم و نيمه نخست قرن بيستم جوامع مدرن شدند، اما کاملا سنت زدايي نشده اند و به تدريج در شرايط جديدي قرار مي گيرند که آخرين پس مانده هاي سنت مانند طبقه، قوميت، پدرسالاري و حتي خانواده زدوده شده و مدرنيته عليا در شرايطي که افراد هويت و مسئوليت کامل يافته و در واحدهاي بزرگ( کارخانه و دولت) قرار مي گيرند، پديد مي آيد.
- پست مدرنيته( نويسندگاني چون بودريار، باومن، هاروي، جيمسون و ليوتار). آنها دوره کنوني را متفاوت از مدرنيته و تفاوت اصلي را در حوزه فرهنگي مي دانند. يکپارچگي فرهنگي به چند پارگي تبديل مي شود و ايماژها و نمادها و آمارها جاي تعهدات مشترک و ارزشهاي قطعي را مي گيرد.
- پست مدرنيزاسيون( واترز خود را متعلق به اين گروه مي داند). از نظر آنان سنت، مدرنيته و پست مدرنيته تنها ساختهاي هستند، هر چند جامعه معاصر از دوران مدرن عبور کرده، اما هيچ جامعه اي کاملا مدرن نيست. الگوي جديدي که در حال ظهور است محصول تنشهايي است که در درون مدرنيته در حال رخ دادن است( واترز ، 1381، ص 73-75).
جامعه اي که در حال پست مدرن شدن است دو فرايند اصلي را تجوربه مي کند:«تمايز و تفکيک بيش ازحد»(1) که در آن واحدهاي اجتماعي از يکديگر بسيار منفک و متمايز مي شوند و «بي سازماني»(2) که در آن نظامهاي بزرگ مدرنيته، دولت و کارخانه هاي بزرگ نمي توانند از عهده بحرانها و تقاضاها برآيند و آرام آرام حل مي شوند و افول مي کنند( واترز، 1381، ص 75-76).
البته همه اين سه گرايش خود را در ارتباط با مدرنيته تعريف مي کنند و بنابراين مدرنيته همچنان به عنوان يک مفهوم مهم و اساسي در علوم اجتماعي باقي خواهد ماند. آنچه به عنوان جهاني شدن شناخته مي شود شرايط جديدي است که يک تغيير و تحول اساسي در سامان زندگي انسان به وجود خواهد آورد. اين شرايط با خروج تدريجي از مدرنيته همراه و هم زمان خواهد بود، اما به اين معني، فراموش شدن مدرنيته و رخت بربستن تمامي خصوصيات و مشخصات آن از حيات بشري نخواهد بود.

معني و مفهوم جهاني شدن

واترز معتقد است همان طور که در دهه 1980 «پست مدرنيسم» اصطلاح رايج و مورد استفاده فراوان بود، در دهه 1990 بايد «جهاني شدن» را رايج ترين اصطلاح علوم اجتماعي دانست. از ديدگاه او جهاني شدن يک ايده کليدي است که فهم دگرگوني جامعه بشري در هزاره سوم، تنها به کمک آن امکان پذير است(Waters, 1998,p.1).
اگر چه اصطلاح «جهاني» بيش از چهارصد سال پيش به کار رفته است، اما مفهوم جديد آن و مشتقاتش مانند جهاني بودن، جهاني شدن و جهان گرايي بيشتر از دهه 1960 به بعد مطرح و تعريف شده است( رجوع شود به فرهنگ لغات آکسفورد). از آن پس پديده ها يا فرايندهايي که در گستره جهاني معنا مي يابند و تعريف مي شوند، جهاني خوانده مي شوند. واترز پس از بررسي تعاريف گوناگوني که از جهاني شدن وجود دارد چنين تعريفي از آن ارائه مي کند:
ما مي توانيم جهاني شدن را اين گونه تعريف کنيم: يک فرايند اجتماعي که در آن محدوديت و قيد و بندهاي جغرافيايي از ترتيبات و تنظيمات اجتماعي و فرهنگي برداشته شده و مردم به طرز فزاينده اي از فروکش کردن اين قيد و بندها آگاه مي شوند.
البته چنان که رابرتسون متذکر شده بود، رابطه نزديکي ميان جهاني شدن و سرمايه داري غربي شدن وجوددارد. بدين معني جهاني شدن تا حدودي به اروپايي شدن نيزنزديک است؛زيراغيرسرزميني شدن و زدوده شدن محدوديتها و قيد و بندهاي سرزميني بيشتر در اروپا به وقوع پيوسته است. اما در نهايت نمي توان جهاني شدن را مترادف غربي شدن يا اروپايي شدن دانست. زيرا اين تحول طبيعي و تدريجي در بطن جامعه بشري در حال وقوع است و همان طور که مدرنيزاسيون در يک منطقه آغاز و به نقاط ديگر تسري داده شد، جهاني شدن نيز چنين وضعيتي خواهد داشت .
از نظر واترز براي فهم جهاني شدن سه نگاه متفاوت وجود دارد:
نگاه نخست آنکه جهاني شدن را در ذات تاريخ دانسته و از طليعه ي تاريخ نشانه هاي آن را مشهود مي داند، اما در عين حال آثار جديد و متأخر آن در پايان قرن بيستم است که در تمامي ابعاد زندگي کشيده شده است.
نگاه دوم آنکه جهاني شدن همزاد و هم زمان با مدرنيزاسيون و توسعه سرمايه داري است و از اين نظر يک پديده متأخر است.
نگاه سوم آنکه جهاني شدن يک پديده کاملا جديد و اخير است که با ساير فرايندهاي اجتماعي که پسا صنعت گرايي، پست مدرنيسم يا بي سامان شدن سرمايه داري خوانده مي شوند، درهم آميخته است.
واترز مي کوشد که ترکيبي از نظريات مذکور را در توضيح جهاني شدن ارائه کند.

نظريه هاي جهاني شدن

واترز قبل از بيان نظريات خود درباره ماهيت جهاني شدن به بررسي نظريات صاحب نظران مختلف در اين باره مي پردازد.
نظريه هاي مختلف در اين زمينه را به شش دسته تقسيم مي کند و از جمع بندي نظريه هاي اخير خصوصياتي را براي جهاني شدن استخراج مي کند که مبناي نظريه خود اوست. تقسيم بندي ارائه شده به وسيله وي به شرح ذيل است:
الف) نظريه هاي کلاسيک. اين نظريه ها به نظرياتي گفته مي شود که جهاني شدن را در گفتار جامعه شناسان کلاسيک جستجو کرده و آن را نتيجه طبيعي اين ديدگاههاي مي دانند. به طور مثال مي توان به نظريات سنت سيمون اشاره کرد که با به کاربردن مفهوم «جهان » معتقد بود که جدا شدن و تمايز پيدا ميان جوامع اروپايي و جديد که در اثر صنعتي شدن به وجود آمده است با به هم پيوستن جوامع اروپايي و ديگر جوامع جديد، زمينه شکل گيري دوباره جهان به عنوان يک کل را فراهم کرد.
در اين دسته مي توان ريشه هاي جهاني شدن را در ديدگاههاي اميل دور کيم يا تعميم جهاني عقلانيت مورد نظر ماکس وبر يافت و حتي نگرش اوتوپيايي مارکس به جهاني شدن و به هم پيوستگي کارگران جهاني را در اين مسير تحليل و تفسير کرد(Waters, 1998,pp.5-7).
ب) مدرنيزاسيون و هم گرايي جهاني. اين گروه از متفکران کساني هستند که جهاني شدن را نتيجه فراگيري وجهان شمولي امر مدرن دانسته و به هم پيوستگي تدريجي جوامع مدرن را جوهر جهاني شدن مي شمرند. اين نوع نگرش در ديدگاههاي جامعه شناساني چون تالکوت پارسونز ريشه دارد. بر اساس نظر پارسونز منطق يا ديناميسم تطبيق انسان با محيط زندگي خود ايجاب مي کند که حوزه زندگي اجتماعي و نظام حاکم بر آن را به گونه اي متناسب با نيازهاي محيطي جديد تکامل بخشد. جهاني شدن مي تواند نتيجه تکامل نظام اجتماعي مدرن و توسيع محيط زندگي بشر تلقي شود. نظريه پردازاني مانند «کر»، «بل» و «هاربيسون» مي توانند در اين دسته طبقه بندي شوند(Waters, 1998,pp.13-17).
ج) سرمايه داري جهاني. اين دسته از صاحب نظران که به طور عمده پيروان مارکس هستند، جوهر اصلي جهاني شدن را در نظام جهاني سرمايه داري جستجو مي کنند. از لنين که امپرياليسم جهان شمول را آخرين مرحله نظام سرمايه داري مي دانست تا آندره گوندرفرانک، سمير امين و امانوئل والرستين در اين دسته مي گنجند(Waters, 1998,pp.20-26).
د) پيوستگيهاي فراملي. در اين گروه از متفکران مانند هدلي بال، جيمز روزنا و حتي رابرت گيلپين مباحث جهاني شدن را در حيطه موضوع روابط بين الملل مي دانند و از آنجا که موضوع دولت- ملتها درکانون توجه دانشمندان روابط بين الملل است، توجه آنان نيز بيشتر به موضوع دولت- ملتهاست. همه اين صاحب نظران معتقدند که پيوستگيها و هم پيوندي ميان بازيگران گوناگون روابط بين الملل افزايش يافته است، اما بعضي ماند روزنا نقش دولت- ملتها را کاهش يافته ارزيابي مي کنند و بعضي مانند گيلپين، همچنان دولت- ملتها را بازيگران اصلي و تعيين کننده نظام جهاني مي دانند(Waters, 1998,pp.27-33).
ه) دهکده جهاني. اين گروه از نظريه پردازان ادامه دهندگان نظريه مارشال مک لوهان هستند که گسترش جهاني ارتباطات را دليل و پايه اصلي جهاني شدن مي شمرند و فناوري ارتباطات و اطلاعات را عامل اصلي به هم پيوستن بازيگران و تغيير ماهيت پديده هاي جهاني مي دانند.
و) نظريات اخير جامعه شناسي جديد جهاني شدن. نظريات اخير به طور عمده به مفاهيمي چون پست مدرنيسم يا «فشردگي فضا- زمان» توجه دارد. پست مدرنها مانند فرانسوا ليوتار و نظريه پردازان فشردگي فضا- زمان مانند آنتوني گيدنز بخش عمده اي از ديدگاههاي جديد درباره جهاني شدن را تحت تأثير خود قرار داده اند. نظريه پردازاني مثل ويليام هاروي نيز در اين دسته قرار مي گيرند. واترز معتقد است که اين گروه از نظريه پردازان که با نام جامعه شناسان جديد جهاني شدن شناخته مي شوند، دست کم داراي شش نقطه مشترک اند:
1. جهاني شدن با مدرنيزاسيون هم زمان بوده و از قرن شانزدهم آغاز شده است و شامل نظام مند شدن روابط اقتصاد بين الملل بين دولتها، شکل گيري فرهنگ يا آگاهي جهاني است که در پايان قرن بيستم بسيار سرعت و شدت گرفته است.
2. جهاني شدن شامل روابط متقابل و نظام مند تمامي پيوندهاي اجتماعي افراد در روي کره زمين مي شود و اتحاد و همگوني جامعه بشري را افزايش مي دهد.
3. جهاني شدن پديدار شناسي يک انقباض است. منظور از انقباض کوچک شدن و فشردگي فضاي روابط اجتماعي است که در اثر فناوري جديد، مسافتهاي جغرافيايي را حذف کرده است. جهاني شدن به معني حذف مکان و فضاهاي مادي و عموميت يافتن زمان است.
4. پديدار شناسي جهاني شدن انعکاسي از بسط آگاهي جهاني است که مبتني بر شناخت يک نظم جهاني و حقوق بشر است.
5.جهاني شدن شامل سقوط«جهان شمولي» و «خاص گرايي»(3) است. هر دوي اين گرايشها مبتني بر نوعي تمايز و تفکيک اساسي ميان جوامع است. محيط جهاني به گونه اي شکل مي گيرد که به بيان واترز ما هم زمان مي توانيم بگوييم:« من خودم هستم» و «من داراي حقوقي هستم» فارغ از اينکه عضو کدام جامعه يا جوامع به هم پيوسته باشيم.
6. جهاني شدن داراي يک چهره ژانوسي است که يک سوي آن خطر و سوي ديگر آن اميد و اعتماد است. اميد به گسترش امکانات و پيوندهاي پرثمر جهاني و خطر جهاني شدن فقر و ناامني (Waters, 1998,pp.62-64).
واترز با تأکيد و پذيرش تلويحي اين شش نکته اصلي که مورد توافق نسل جديد نظريه پردازان جهاني شدن است، مي کوشد صورت بندي متفاوتي از جهاني شدن ارائه دهد.

چهره جديد و جهاني زندگي انسان

مالکوم واترز پديده جهاني شدن را در سه بعد مختلف مورد تحليل قرار مي دهد. او معتقد است که روابط اجتماعي انسان و به بيان ديگر مبادلات بشري به طور کلي به سه بخش اصلي تقسيم مي شود:« اقتصاد توليد»، «سياست و امنيت» و «روابط نمادين در حوزه فرهنگ و انديشه». جهاني شدن در هر سه ي اين ابعاد تشخصي دادني است و ماهيت زندگي بشر را تغيير داده است؛ اما بعد سوم به تدريج خود را بر دو بعد ديگر تحميل مي کند.

توليد طبقه جهاني، جهاني شدن اقتصاد

واترز توضيحات خود درباره جهاني شدن اقتصاد را با اين جمله مارکس آغاز مي کند که «انسانهاي کارگر هيچ کشوري ندارند»(Waters, 1998,p.65).
به بيان او شکل گيري تمدن جهاني را نبايد صرفا در استفاده جهاني از همبرگر يا موسيقي پاپ و شکل گيري قدرت جهاني امريکا و يا روسيه و يا حتي آگاهي جهاني از حقوق بشر و مسائل زيست محيطي دانست. بلکه آنچه شاخص اين تمدن جديد جهاني است، شکل گيري اتحاديه اروپا، ظهور ژاپن به عنوان يک قدرت صنعتي يا رويارويي ميان ملل فقير و غني است که همگي ماهيت اقتصادي دارند. از ديدگاه او اقتصاد جهاني به راستي در حال جهاني شدن است و در حوزه هاي مختلفي چون تجارت، سرمايه گذاري، توليد، مبادلات مالي، مهاجرت نيروي کار و همکاريهاي اقتصادي ملاحظه شدني است(Waters, 1998,p.66).
در حوزه تجارت چند شاخص آشکار براي جهاني شدن وجود دارد. شکل گيري سازمانهايي مثل گات و سازمان تجارت جهاني مهم ترين شاخص جهاني شدن استانداردهاي تجاري است. به علاوه آمار نشان مي دهد که تعرفه هاي تجاري جهاني، به ويژه در امريکا و اتحاديه اروپا و ژاپن، کاهش فراواني يافته است. در نتيجه آن رشد تجارت جهاني از 6/6 درصد در فاصله سالهاي 1948- 1966 به 9/2 درصد در فاصله 1966-1973 رسيده و پس از آن نيز مرتبا رشد کرده است. درصد سهم کالاهاي صنعتي در تجارت از 30 درصد در سال 1935 به 64 درصد در سال 1984 رسيده و اين گوياي رشد کيفي تجارت جهاني است. سازمانهايي مانند نفتا و آسه آن در کنار اتحاديه اروپا و سازمان تجارت جهاني، امکان مبادله کالا ميان کشورهاي مختلف جهان را روز به روز افزايش مي دهند(Waters, 1998,pp.67-69).
در حوزه سرمايه گذاري، واترز به شکل گيري تدريجي پديده سرمايه جهاني اشاره مي کند که در آن سرمايه هاي موجود در سرزمينهاي مختلف به هم مي پيوندند و اين از سرمايه گذاري مستقيم خارجي متفاوت است؛ زيرا در سرمايه گذاريهاي مستقيم خارجي بنا بر جدايي سرمايه گذار و سرمايه پذير است و اما در جهاني که سرمايه در آن ماهيتا به هم پيوسته است، سرمايه گذاري مستقيم خارجي معنا نمي يابد. اما در مورد تقسيم بين المللي کارواترز معتقد است که يک شکاف ذاتي در اقتصاد جهاني وجود داشته است که در آن کشورهاي مرکز با جذب بيشتر ثروت و ارزش افزوده جهاني ، فاصله خود را با کشورهاي فقير بيشتر مي کنند. به طور مثال او به آماري اشاره مي کند که نشان مي دهد در دهه 1970 توليد ناخالص سرانه ايالات متحده ساليانه حدود 65 هزار دلار بوده در حالي که حدود 17 کشور دنيا با بيش از 200 مليلون نفر جمعيت، توليد سرانه ي کمتر از 100 دلار داشته اند. مخصوصا در دهه 1980 توليد بيشتر کالاهاي صنعتي دنيا در اختيار چند قدرت صنعتي بوده و اقتصاد کشورهاي فقير در چرخه اقتصاد جهاني رو به تنزل بيشتر بوده است(Waters, 1998,p.71).
البته از ديدگاه واترز در بخشي از جهان اين شکاف در حال کاهش است. رشد ناگهاني اقتصادهاي تازه صنعتي شده شرق آسيا و برخي کشورهاي امريکاي لاتين که هم سهم بيشتري در مصنوعات صنعتي جهان يافته و هم نقش خود را در تجارت جهاني افزايش بيشتري مي دهند، گوياي اين امر است.
شرکتهاي چند مليتي و بسط جهاني آنها شاخص ديگري براي جهاني شدن اقتصاد است. آمار نشان مي دهد که بيشترين منابع ثروت و فناوري در اختيار شرکتهاي چند مليتي است و آنها شبکه جهاني توليد و توزيع کالا را در دست دارند. البته واترز معتقد است:
در يک بستر به راستي جهاني شده اقتصادي، شرکتهاي چند مليتي بايد به نفع توليد کنندگان محلي از ميان بروند، توليد کنندگاني که به صورت محلي توليد کرده و در عرصه جهاني بازاريابي مي کنند(Waters, 1998,p.80).
ويژگي ديگر جهاني شدن اقتصاد گرايش به يک «وحدت سازماني»(4) در عرصه اقتصاد جهاني است. چه در عرصه شرکتهاي بزرگ و چه از نظر ساختار سازمانهاي دولتي، گرايش به سمت وحدت، ادغام و يکپارچگي در عرصه جهاني است. فورديسم انبساط جهاني شرکت خودروسازي فورد نمونه اي از اين گرايش است. در نهايت مي توان از جهاني شدن جريان سرمايه و افزايش تحرک و ميزان نقل و انتقال نيروي کار به عنوان ديگر شاخصهاي اقتصاد جهاني نام برد. از ديدگاه واترز به تدريج «طبقات اجتماعي فراملي»(5) تشکيل مي شوند که هم منافع و هم عرصه فعاليت آنها جهاني است. تشکيل اين طبقات همانند چهره دوگانه ژانوس هم خطراتي دارد و هم مزايايي. مهم ترين خطر آنها ايجاد انحصار و افزايش شکاف ميان فقير و غني و مهم ترين مزيت آنها گسترش جهاني امکانات جديد زندگي بشر است. از نظر واترز شرايط جديد ايجاد شده ، شرايط کاملا مطلوبي نيست. در شرايط کنوني تعرفه هاي تجاري به حداقل رسيده اند، تقسيم اجتماعي و بين المللي کارگران جاي خود را به تقسيم و تفاوت تکنيکي داده است، به رغم تشکيل سرمايه جهاني، سرمايه گذاري مستقيم خارجي همچنان بر جاي مانده و بازار کار هنوز به وسيله دولتها کنترل مي شود. در حالي که در شرايط ايدئال جهاني شدن، تعرفه هاي تجاري از ميان رفته و بازار کاملا آزاد جهاني تشکيل مي شود نوعي تعادل در تقسيم بين المللي کار به وجود مي آيد، سرمايه گذاري مستقيم خارجي به حداقل مي رسد و اتحادهاي تجاري- مالي جايگزين آن مي شود و حرکت نيروي کار کاملا آزاد خواهد بود(Waters, 1998,pp.90-94).
آنچه در پايان قرن بيستم تشخيص دادني است، افزايش فراوان وابستگي متقابل و پيوستگي ميان جوامع و واحدهاي اقتصادي مختلف در عرصه جهاني است که البته با وضع مطلوب فاصله دارد.

قدرتهايي براي کره زمين با جهاني شدن سياست

«دولت- ملت براي مسائل بزرگ، بسيار کوچک و براي مسائل کوچک زندگي بسيار بزرگ شده است»(Waters, 1998,p.96).
واترز در بحث خود در حوزه سياست به اين مفهوم رايج اشاره مي کند که بسياري از صاحب نظران معتقدند جهاني شدن بيشتر در حوزه اقتصاد و فرهنگ است، اما در حوزه سياست همچنان دولتها وجود داشته و زندگي سياسي بشر آن چنان جهاني نشده است. اما او مي کوشد که ديدگاهي متقابل با اين نظر ارائه کند و نشان دهد که در عرصه سياست نيز مسائل بين جوامع که در اثر کنش ميان اجتماعات مختلف شکل مي گيرد به طور فزاينده اي تأثير گذار شده و نقش محوري مي يابد و به تدريج نظامهاي جديدي براي اداره مسائل جهاني ظهور و بروز مي کند. وي به نقل از هلد و مک گرو عنوان مي کند که افزايش به هم پيوستگيهاي اقتصادي و فرهنگي در عرصه جهاني، نقش حکومتها در دولت- ملتها را کاهش داده و ابزارهاي داخلي را براي حل مسائل مختلف ناکار آمد مي کند. همچنين پيدايش سازمانهاي قدرتمند فراملي مانند اتحاديه اروپا، آسه آن، صندوق بين المللي پول، سازمان تجارت جهاني و سازمان ملل ساز و کارهاي جديدي براي اداره امور سياسي پديد آورده و ضرورت شکل گيري دولت فراملي را ايجاد مي کند(Waters, 1998,p.97).
به نظر واترز دولتها در چهارچوبهاي سرزميني و ملي خود دچار بحران شده اند. اين بحران هم جنبه اداري و تشکيلاتي دارد و هم جنبه مردمي. از نظر تشکيلاتي اخذ ماليات و اداره مسائل کشور از طريق ماليات با مشکل جدي مواجه شده است. دولت توانايي حل بسياري از مسائل را نداشته و به طرز فزاينده اي با نارضايتي يا بي اعتنايي مردم مواجه مي شود. در عرصه جهاني نيز مسائل عمده اي مانند ايدز، مسائل زيست محيطي و تروريسم پديد آمده است که دولتها با ابزارهاي کلاسيک خود، توان کنترل و غلبه کردن بر آنها را نداشته و دچار بحران مي شوند (Waters, 1998,pp.98-100).
مسائل ديگر در عرصه سياست جهاني، بروز مسائل جهاني است که کل کره زمين را فرا گرفته و دولتهاي داراي حاکميت به دليل تقابل ذاتي با يکديگر، امکان غلبه بر آن را ندارند. در روابط بين الملل اصل اساسي بر اين است که دولت داراي حاکميت، تنها مرجع صاحب صلاحيت براي تعيين تکليف مسائل مختلف در داخل محدوده سرزميني خود است. اما مسائلي مثل آسيب ديدن لايه ازن، گسترش ايدز و نياز جهاني به استقرار يک نظم جهاني براي صلح، ضرورتهايي بزرگ و اجتناب ناپذير است که دولتهاي داراي حاکميت با اعمال انحصاري حاکميت خود توان و امکان رويارويي با آن را ندارند. اين امر حاکميت دولتها را با چالش مواجه مي سازد. واترز در اين زمينه مي نويسد: تعريف دوباره و تازه مسائل اجتماعي به عنوان مسائل جهاني از سه طريق ، حاکميت دولتها را متزلزل مي سازد:
- مراجع سياسي جديدي براي افراد پديد مي آيند.
- دولت- ملت به عنوان حل کننده مسائل و بحرانها نامشروع مي شود.
- سازمانهاي بين المللي جديدي پديد مي آيند که برخي از عوامل حاکميت دولت را در اختيار داشته و به طرز فزاينده اي داراي نفوذ مي شوند (Waters, 1998,p.111).
هم زمان با بحران دولت- ملت، تعداد سازمانهاي بين المللي مخصوصا سازمانهاي غير دولتي، دايما رو به افزايش است. با وجود افزايش سريع تعداد دولتها در دهه هاي هفتاد و هشتاد ميلادي، تعداد سازمانهاي بين المللي دولتي دو برابر و تعداد سازمانهاي بين المللي غير دولتي نزديک به پنج برابر آن رشد کرده است. تعدادي از اين سازمانها مانند ناتو و سازمان ملل به تدريج کنترل جدي بخشي از مسائل سياسي جهاني را در اختيار مي گيرند(Waters, 1998,pp.112-117).
به نظر واترز جهاني شدن سياست با شکل گيري فرهنگ جديد سياسي نيز همراه است. اين فرهنگ سياسي بيشتر با گفتمان دموکراسي هماهنگ است. او در آماري به نقل از فوکوياما و هانتينگتون نشان مي دهد که تعداد دولتهاي ليبرال- دموکرات جهان از سال 1952- 1990 دو برابر شده است و به تدريج نظام سياسي دموکراتيک وفرهنگ سياسي مبتني بر آن و نيز نگرش غير مادي به سياست در تمامي کشورهاي جهاني به عنوان فرهنگ جديدي در حال گسترش و پذيرش است (Waters, 1998,p.120).
البته از نظر سياسي نيز وضعيت جهاني شدن با شرايط ايدئال آن فاصله دارد. در شرايط مطلوب مورد نظر واترز دولتهاي داراي حاکميت وجود نداشته و قدرتهاي چند جانبه اي در عرصه جهاني و محلي شکل مي گيرند. مسائل محلي در بستر جامعه جهاني ظهور و بروز مي يابند و سازمانهاي بين المللي قدرتمندتر شده و روابط بين المللي چند جانبه و سيال مي شود. فرهنگ متعالي، معنوي و مبتني بر تعهد در عرصه جهاني شدن گسترش مي يابد(Waters, 1998,p.123).

درهم ريختگي جديد جهاني با جهاني شدن فرهنگ

واترز توضيح خود درباره جهاني شدن فرهنگ را با جمله اي برگرفته از يک آگهي تلويزيوني آغاز مي کند. در اين آگهي آمده است:«ديگر در «آنجا» چيزي نخواهد بود. ما همه در «اينجا» خواهيم بود».
او دنياي جديد را دنيايي از نمادها و نشانه ها مي داند، نمادها و نشانه هايي که با کمک فناوري جديد اطلاعات و ارتباطات به سادگي مبادله شده و براي اثر گذاري شان نيازي به عبور از فضاهاي جغرافيايي ندارند. او معتقد است که مبحث فرهنگ، قلب پديده جهاني شدن است. چيزي که او نام «فرهنگي شدن زندگي اجتماعي »(6) بر آن مي گذارد، در دنياي جديد نظامهاي نمادين ارزشي، پايه و اساس سيستمهاي سياسي و حتي مبادلات اقتصادي است. در دوره اي از تاريخ مذاهب بزرگ مانند مسيحيت، يهوديت و اسلام و در دوره هاي ايدئولوژيهاي سياسي اين نقش را ايفا کرده اند. در عصر جهاني ما شاهد جريال سيال نشانه هاي مختلف يا نظامهاي نشانه اي خواهيم بود . به نوشته واترز:
اين جريانهاي عبارت اند از: حوزه هاي اخلاقي، امکان حرکت و نقل و انتقال افراد (توريسم، مهاجرت، پناهندگي و غيره)، حوزه هاي تکنيکي، توزيع فناوري ، حوزه ايده و انديشه، توزيع و گسترش ايده ها و ارزشهاي سياسي( مانند آزادي، دموکراسي و حقوق بشر) (Waters, 1998,p.126).
نمادها و جريان سيال نشانه ها به تدريج حوزه هاي اقتصاد و سياست را نيز در برگرفته و آنها را نيز متحول مي سازد، به گونه اي که اقتصاد و سياست صرفا محل مبادلات مادي محض نخواهند بود. جريان سيال نشانه ها در حوزه فرهنگ به همساني جوامع مختلف منجر نمي شود بلکه تنوع و تکثر آنها را تشديد مي کند و تنها نوعي نسبي گرايي را در ميان آنها رواج مي دهد . اين نسبي گرايي شامل مذاهب نيز مي شود. از ديدگاه واترز مذاهب ابراهيمي في نفس ذاته مي توانند منبع و علاقه مند به جهاني شدن باشند. او مي نويسد:
ادعاهاي مذاهب جهان شمول اين است که جهان به وسيله يک خداي واحد خلق شده و بشريت در ارتباط با خداوند يک صورت واحد وجودي دارد و خداوند يک نيروي اصلي و مؤثر براي پيشبرد جهاني شدن است. اين نگرش بحث را به پيش مي برد که بشريت يک جامعه واحد را تأسيس خواهد کرد که تفاوتهاي جغرافيايي و سرزمينهاي متفاوت سياسي در آن نخواهد بود... . اين امر در اسلام بسيار واضح است، هدف اسلام تأسيس جامعه اي از با ايمانان( امت) است که بر اساس دستورات قرآن عمل مي کنند و شامل جنگي مقدس( جهاد) با بي ايمانان نيز مي شود(Waters, 1998,p.127).
مواجهه مذاهب مختلف مدرنيزاسيون و ارزشها و مفاهيم برگرفته از آن به مانند سکولاريسم، واکنشهاي مختلفي در آنها پديد آورده است. يکي از اين واکنشها بنياد گرايي است. اما از نظر واترز تنها عکس العمل ممکن در ميان مذاهب بزرگ، به ويژه اسلام، بنياد گرايي نيست. زيرا جوهره جهاني شدن در انديشه مذهبي وجود دارد و مي تواند به پيدايي نوعي مدارا و نسبي گرايي در درون مذاهب منجر شود. مدرنيزاسيون يا پست مدرنيزاسيون مي توانند منبع ايجاد قرائتي جديد در درون مذاهب باشند. به عبارت ديگر از نظر واترز جهاني شدن مذاهب را وادار به نوعي نسبي گرايي خواهند کرد. فرهنگي غرب، کاهش نفوذ دولت- ملتها، سکولاريسم و تکثر گرايي فرهنگي در عرصه جهاني عوامل اصلي ايجاد اين نسبي گرايي خواهند بود.(Waters, 1998,pp.130-131).
اما آثار جهاني شدن صرفا در حوزه مذهب نيست؛ زيرا از يک سو اخلاقيات و نگرشهاي جهان گرا به گونه هاي مختلف در عرصه تفکر جهاني در حال رشدند و حاکميت مصرف کننده(7) مؤسسات و دولتها و جوامع مختلف را به سوي فرهنگ و نشانه هاي نمادين خاصي مي کشاند. مک دونالد، لباس جين، موسيقي پاپ و غيره نشانه هاي فرهنگي هستند که حاکميت مصرف کننده را بر جوامع مختلف تحميل مي کنند و نوعي همساني ميان جوامع مختلف به وجود مي آورند. البته اين همساني با تفاوتها و اختلافات درهم آميخته و به يگانگي و يک شکلي فرهنگهاي بشري نمي انجامد.
اما آنچه مهم است نشانه هاي يک فرهنگ جهاني است. واترز اين امکان جهاني شدن ابزارهاي انتقال نشانه هاي فوق را به شرح ذيل خلاصه مي کند:
- مينياتوريزه شده. همه فناوريهاي به سوي کوچک شدن پيش مي روند. تلويزيونها، تلفنها و رايانه ها آن قدر کوچک و ارزان تر مي شوند که در دسترس بيشتر افراد قرار مي گيرند.
- فردي شدن. وقتي فناوريهاي اطلاعات و ارتباطات در اختيار افراد قرار مي گيرد، آنها به عنوان يک موجوديت مستقل با جهان نشانه ها و ارزشها رابطه برقرار مي کنند. اين کار از طريق يک لب تاپ با يک واکمن نيز انجام شدني است.
- همگرايي. فناوريهاي مختلف متن، صدا، تصوير و غيره همگي در هم ادغام شده و درآن واحد براي هر فرد قابل استفاده خواهند بود.
- گسترش جهاني. اين وسايل به تدريج براي بيشتر مردمان جهان در شرايط اقليمي و سني مختلف قابل بهره برداري مي شوند(Waters, 1998,pp.147-148).
اين فناوري امکان آن را فراهم مي کند که افراد در دنياي مواج نشانه ها و ارزشها قرار گيرند. فرهنگهاي متکثر و متنوع از اين طريق خود را به افراد عرضه مي کنند و افراد از اين مسير هويتها و ارزشهاي خود را باز مي يابند؛ بايد به اين امر گسترش جاني توريسم و مهاجرت را نيز اضافه کرد که انسانها را مستقيما در معرض فرهنگهاي مختلف قرار مي دهند. اين وضعيت ذهنيت و عينيتهاي انساني را در هم ادغام کرده و اطلاعات و انديشه ها را از حصار سرزمينها و مناطق خارج مي کند. نسبي گرايي در عرصه جهاني گسترش مي يابد و انسانها در اين وضعيت نو، هويت و ارزشهاي تازه اي مي يابند. البته اين موقعيت نيز با شرايط آرماني مورد نظر واترز فاصله دارد. او به توليد و توزيع جهاني ارزشها و اطلاعات، غير سرزميني شدن توليد و اشاعه نشانه ها، تنوع و تکثر فرهنگي و شکل گيري يک توريسم جهاني يا جهان شمول نظر دارد که هنوز دنياي ما به آن دست نيافته است(Waters, 1998,p.157).
مبادلات نمادين نيز بنيانگذار جهاني شدن در حوزه فرهنگ است و از ارتباطات شفاهي و چاپ کتاب تا سينما، نمايش ، آموزش، عبادات و تفريحات و غيره را در برمي گيرند.
در نهايت واترز معتقد است که دوران جهاني که ما مي شناختيم تمام شده است. جهان جديدي شکل گرفته که در آن همه چيز معناي جديدي دارد. او به تفکيک و تحليل جالبي درباره پديده هاي جهاني مي پردازد. او امور مادي را از امور نمادين و دنياي نشانه ها جدا و متمايز مي کند. مثلا در حوزه هاي اقتصاد و سياست معتقد است که به لحاظ مادي همه چيز بين المللي شده و وابستگي متقابل افزايش يافته، اما در همين حوزه ها به لحاظ نمادين، جهاني شدن و پديده هاي جهاني شکل گرفته است. او معتقد است که سياست و اقتصاد نيز به گونه اي فرهنگي شده و يک فرهنگ اقتصادي و يک فرهنگ سياسي که هر دو با نشانه هايي جهاني قابل تشخيص اند شکل گرفته است و از اين نظر دنيا از مرز مدرنيته عبور کرده و جهاني شده است. پديده هاي مادي تنها گوياي بين المللي شدن بيشتر هستند، اما نظام نشانه ها جهاني شده و همين نظام دنياي متفاوتي براي ما به وجود آورده است. واترز در عرصه اجتماع انساني مبادلات نمادين را مهم تر از مبادلات مادي مي داند. اين نوشته او مي تواند چکيده نظرياتش در اين باره باشد:
نمادها به سادگي انتقال پذيرند. محدوديتهاي آنها نيز اندک است. نکته مهم تر اين است که آنها اغلب مي کوشند که به خصوصيات اصلي و بنيادين انسان بپردازند و ادعاي اعتبار جهاني داشته باشند... . جهاني شدن جامعه بشري بر ميزان تأثير ترتيبات فرهنگي بر تنظيمات و نهادهاي سياسي و اقتصادي استوار است. مي توان گفت که اقتصاد و سياست به اندازه اي جهاني مي شوند که فرهنگي شده باشند؛ بدين معني که همان اندازه که مبادلات در آن حوزه ها به صورت نمادين تکامل يابد. همچنين مي توان انتظار داشت که جهاني شدن فرهنگ بيشتر از دو حوزه ديگر باشد(Waters, 1998,pp.8-10).
- جمع بندي .در پايان مي توان سير تحول جهاني شدن از نظر واترز را در نمودار 4-4 که وي براي جمع بندي نظريه اش ارائه مي کند ، خلاصه کرد .
در اين مدل نشان داده شده است که چگونه فرهنگها در قرون شانزدهم تا نوزدهم ميلادي و دولتها تابع و نتيجه پيدايش نظام سرمايه داري بوده اند. در قرون نوزدهم و بيستم روابط بين المللي در کانون تحولات جهاني بوده و هم شرکتهاي چند مليتي و هم فرهنگهاي محلي در اثر الزامات آن پديد آمده اند. اما زماني که نظام جهاني سرمايه داري وسيستم دولتها در روابط بين الملل با بحران مواجه مي شوند، به سوي محوريت فرهنگ و ايده هاي جهاني حرکت خواهيم کرد. اين شرايط ايدئال جهاني شدن خواهد بود که نظامهاي سياسي و اقتصاد محصول ايده هاي فرهنگي جهاني باشند و راه حقيقي و اصلي به سوي جهاني شدن همين است. فرهنگي شدن حوزه هاي اقتصاد و سياست، جهان متفاوتي مي آورد که بنياد زندگي اجتماعي انسان را دگرگون و ايدئال خواهد کرد.

پي نوشت :

1.hyper differentiation
2.disorganised
3.particularism
4.organizational ecumenism
5.transnational classes
6.culturalization of social life
7.consumer sovereignty

منبع: برگرفته از کتاب نظريه هاي گوناگون درباره ي جهاني شدن

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله